به گزارش نبض وطن، پاییز ۱۴۰۱ بود که آتش اغتشاشات در کشور شعلهور شد. این اغتشاشات با دروغگوییهای پدر مهسا امینی درباره نحوه فوت دخترش و سناریونویسیهای رسانههای ضد انقلاب و همراهی برخی سلبریتیها آغاز شد و حدود ۱۰۰ روزی ادامه داشت. رسانههای ضدانقلاب تمام توان خود را به کار گرفتند تا با استفاده از دروغهای بزرگ و کوچک شعلههای آتش اغتشاشات را تا جایی که میتوانند روشن نگه دارند. در طول این مدت در موارد متعدد نیروهای اطلاعاتی و امنیتی در بازرسیهای مرزی و درون شهری سلاحهای مختلف جنگی کشف و ضبط کردند که طی اعترافات دستگیرشدگان، مقصد نهایی این سلاحهای جنگی غیرمجاز دستان تروریستهای اغتشاشگر بود. این در شرایطی بود که فرماندهان نیروهای امنیتی و انتظامی بارها اعلام کردند که در این روزها هیچگونه سلاح جنگی به همراه نداشتند. اما اغتشاشگران معاند در میان ازدحام و شلوغیهای آن روزها با شلیک به نیروهای امنیتی و انتظامی و تعدادی از مردم عادی، آنها را به شهادت رساندند. در این نوشتار مروری به سیره زندگی شهید اسماعیل چراغی، فرمانده گردان امام حسین (ع) یگان ویژه استان اصفهان در همکلامی با همسرش ساناز خسروینیا خواهیم داشت.
به شغل نظامی علاقه داشتم
شهید اسماعیل چراغی، فرمانده گردان امام حسین (ع) یگان ویژه استان اصفهان شامگاه ۲۵ آبان ۱۴۰۱ هنگامی که مشغول برقراری امنیت و آرامش میدان نگهبانی محله خانه اصفهان بود در یک حمله تروریستی به همراه دو نفر دیگر از نیروهای بسیج به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ساناز خسروینیا، همسر شهید از همراهی و ازدواجش اینگونه روایت میکند: «من متولد شهرکرد و ساکن و بزرگ شده اصفهان هستم. من و اسماعیل با هم نسبت فامیلی داشتیم، اما زیاد رفت و آمد نداشتیم که بخواهیم همدیگر را ببینیم، اما در مراسم عمویم که به رحمت خدا رفته بود، همدیگر را دیدیم و با هم صحبت کردیم. او از رشته حسابداری پرسید و من هم توضیحاتی به ایشان دادم.
چند روز بعد مادرشان با مادرم تماس گرفت و گفت پسرم از ساناز خوشش آمده است. اجازه میدهید ما برای خواستگاری بیاییم. مادرم گفت چه کسی بهتر از آقا اسماعیل. اسماعیل پسر خوبی بود و من هم در اولین برخورد از او خوشم آمد. او بسیار فهمیده و درستکار بود. اسماعیل پلیس بود و این برای من بسیار ارزشمند بود.»
من از سختیهای شغل نظامیها میپرسم و او از علاقه خود به این حرفه میگوید: «همیشه نظامیها را دوست داشتم. حس خوبی نسبت به پلیس داشتم. همین علاقهام به این شغل و شناخت و محبتی که از او بر دلم نشسته بود، باعث شد پاسخ مثبت بدهم. سال ۱۳۸۸ عقد و سال ۱۳۹۰ زندگی مشترکمان را شروع کردیم. ماحصل زندگی ۱۲ ساله من و اسماعیل یک دختر به نام طناز و یک پسر هشت ساله به نام طاهاست.
من با شرایط و زندگی افراد نظامی آشنا بودم. پدرم ارتشی بود، اما سختی زیادی در کارش حس نکردم. وقتی با اسماعیل ازدواج کردم متوجه شدم که چقدر حرفهشان سختی دارد. اسماعیل جزو یگان ویژه بود. هر زمان که مراسمی بود او به مأموریت میرفت و استراحت نداشت. دائم آمادهباش بود.»
نبودنهایی که سخت میگذشت
او از نبودنهای همسرش و دلتنگیهای همیشگیاش میگوید: «نبودنهای اسماعیل به ما سخت میگذشت. هر زمان که به مأموریت میرفت من دلشوره میگرفتم و اضطراب داشتم. هر بار که از او خداحافظی میکردم تا کنار آسانسور میرفتم تا بدرقهاش کنم. بعد از خداحافظی و بدرقهاش وقتی وارد خانه میشدم، در میزد و من در را که باز میکردم و بغضهای مرا میدید میگفت تا خدا نخواهد برگی از درخت نمیافتد. هیچ وقت نگران نباش. حرفهایش به دلم مینشست. صبوری را به من القا میکرد و باعث آرامشم میشد و به من تسلی میداد.
هر زمان میخواست به مأموریت برود، به مادرم میگفت زن عمو من دارم میروم، خانه و اهل خانهام را به خدا و شما میسپارم. مراقب بچهها باش که دلتنگی نکنند.
من تازه پدرم را از دست داده بودم. بعد از مرگ پدرم اسماعیل خیلی پشت و پناهم بود. واقعاً کوه بود.
در مأموریتهای اسماعیل یا مادرم میآمد پیش ما یا ما به خانهشان میرفتیم.
مادرم هم خیلی همراه من بود و کمک حالم میشد و هوای مرا داشت. هر بار که ناآرامی میکنم مادرم به من میگوید من را نگاه کن (من برادر جوان و پدرم را از دست دادهام) به خاطر بچهها هم که شده این کار را نکن. صبوری کن. آنها به تو دلبستهاند.»
همبازی بچهها
ساناز خسروینیا از عشق میان شهید و فرزندانش هم برایمان صحبت میکند و میگوید: «اسماعیل بسیار صبور و مهربان بود. قلبی مالامال از عشق به خانواده داشت و هر مرتبه که از مأموریت میآمد با اینکه خسته بود و نیاز به استراحت داشت، اما همبازی بچهها میشد. اجازه نمیداد بچهها خستگیهای او را متوجه شوند. بچهها هم خیلی به پدرشان وابسته بودند. حتی در روزهای اغتشاشات هم که خیلی دیر به خانه میآمد و خسته بود باز هم بچهها را با کارها و بازیهای کودکانهاش سرگرم میکرد که بتواند نبودنهایش را در ساعات دیگر جبران کند.
در همان شبهای اغتشاشات سال ۱۴۰۱ یک شب دیر به خانه آمد. تا به منزل رسید، دخترم دوید و گفت بابا شما به من قول داده بودید برایم خوراکی بخرید چرا نخریدید؟
خستگی در چهرهاش موج میزد. پا درد داشت، اما گفت الان میروم و میخرم. گفتم اسماعیل جان گوش به حرف بچه نده، نمیخواد بری! گفت نه من قول دادهام. بعد رفت بیرون از خانه و آنقدر گشت تا یک مغازه باز پیدا کرد و توانست خوراکیهایی را که به بچهها قول داده بود تهیه کند.
وقتی آمد نشست با بچهها خوراکی خورد. از سر کار که میآمد، پسرم را در آغوش میگرفت و میخواباند. سر تا پای بچهها را میبوسید. این منش مهربانانه اسماعیل فقط مختص اهل خانه و خانوادهاش نبود بلکه در محل کارش هم همینطور بود.
آنقدر با نیروهایش مهربان بود که وقتی شهید شد، میگفتند ما باور نمیکنیم که چنین فرماندهی را از دست دادهایم. پارسال اربعین به مأموریت رفت. اسماعیل به نیروهایش اجازه داده بود به زیارت بروند و خودش به آنها گفته بود من اینجا هستم شما نگران نباشید. خودش خیلی دوست داشت به زیارت برود، اما برای او اولویت با نیروهایش بود. دو هفتهای که در مأموریت عراق بود من خیلی دلتنگش شدم و بیتابی کردم، اما حالا که شهید شده است نمیدانم چطور تاب آورده و تحمل میکنم!»
دست و پای پدر و مادرش را میبوسید
یکی از برجستهترین شاخصههای اخلاقی اسماعیل احترام خاصی بود که او به خانوادهاش میگذاشت. نبودنهای او برای خانوادهاش هم سخت است. وقتی پدر و مادرش میخواستند به خانه ما بیایند میرفت استقبالشان و دست آنها را میگرفت و بالا میآورد. سر و دستشان را میبوسید. منتظر بود آنها بگویند ما آن چیز را میخواهیم، سریع فراهم میکرد. فرزند بااخلاقی برایشان بود.
گاهی که در جاده و خیابان میرفتیم و میدید که ماشینی خراب شده است، کنار میزد و میگفت آن بنده خدا به کمک نیاز دارد. آنقدر کنارشان میماند و تا مشکل آنها را رفع نمیکرد راه نمیافتاد.»
ایستاده پای فرامین حضرت آقا
همسرانههای خانم خسروینیا به ارادت شهید نسبت به ولایت فقیه و حضرت آقا که میرسد میگوید: «اسماعیل بسیار حضرت آقا را دوست داشت. هر زمان که تصویر ایشان را از تلویزیون میدید ایستاده به حرفهای آقا گوش میکرد. من تعجب میکردم ومیگفتم چرا نمینشینی؟ میگفت من دوست دارم ایستاده به حرفهایشان گوش کنم.»
ایام تلخ اغتشاشات
همین که دو هفته مأموریت اربعین به اتمام رسید و بازگشت، مأموریتهای روزهای اغتشاشات شروع شد. شبها ساعت یک به بعد میآمد و از پا درد هم نمیتوانست بخوابد. صبح زود هم خودش را به محل کار میرساند.
تمام روزهایی که به خاطر اغتشاشات در مأموریت بود، استرس داشتم و کابوس میدیدم. آن مدت فقط شبها ایشان را میدیدیم تا ۲۶ آبان ماه که به شهادت رسید.
حلالیتی که طلبید و شهید شد
همسر شهید از شنیدن تلخترین خبر عمرش به سختی یاد میکند و میگوید: «روز شهادتش چهارشنبه بود. حدود ساعت سه بعدازظهر با من تماس گرفت و گفت ساناز خوبی؟ گفتم بله! گفت زنگ زدم که ببینم چه کار میکنید؟
بعد گفت میخواستم بگویم من را حلال کن. من امروز حال خاصی دارم.
خیلی از این حرفش تعجب کردم. اصلاً از این صحبتها نمیکرد. گفتم چرا این حرفها را میزنی؟ گفت حالا باید بروم، کار دارم و رفت. همین جمله مرا بیتاب کرد.
حالم خراب شد. قرار بود بچهها را منزل مادرم ببرم. مادرم میگفت تو حالت خوب نیست بیا خانه ما! میدانم حوصله هیچ کاری را نداری.
خانه مادرم رفتم، اما حالم خوش نبود. دلشوره شدید داشتم. وقتی به حلالیت طلبیدنش فکر میکردم حالم بدتر میشد. ساعت هفت و نیم شب بارها با اسماعیل تماس گرفتم، اما جواب نداد. کمی بعد آقایی به من زنگ زد و گفت شما خانم چراغی هستید؟! گفتم بله! گفت از آقای چراغی اطلاعی ندارید؟
گفتم شما همکارش هستید؟! خودتان به گوشیاش زنگ بزنید. بعد هم خداحافظی کرد. پس از آن با برادرشوهرم تماس گرفتم و ماجرای تماس آن بنده خدا را برایش تعریف کردم. شماره او را برایش فرستادم.
بعد از تماسهای مکرر و بیخبری از اسماعیل، یکی از همکارانش تماس را پاسخ داد و گفت آقای چراغی حالش خوب است، فقط زیر سرم است.
گفتم اگر زیر سرم است میتواند پاسخ من را بدهد لطفاً گوشی را به او بدهید! گفت نیم ساعت دیگر تماس بگیرید. گفتم کدام بیمارستان؟ آدرس بیمارستان را گرفتم و با مادرم بیمارستان رفتیم. ساعت ده و نیم شب بود. در بیمارستان سراغش را گرفتم. گفتند اتاق عمل است. گفتم شما که گفتید زیر سرم است!
اصلاً فکرش را نمیکردم. گفتم حتماً یک چاقویی خورده است. دیدم خواهرشوهر و برادرشوهرم آمدند. من هم فقط پشت در اتاق عمل گریه میکردم. هر کس یک چیزی میگفت. بعد خواهرشوهرم آمد و گفت تیر به پهلویش خورده است. تیر کلیه و کبدش را از بین برده بود. بعد کلیهاش را در آوردند که خونریزیاش تمام شود!
کمی بعد دکتر آمد و گفت هوشیاریاش خوب شده است به خانه بروید. ما کمی امیدوار شدیم. تا ساعت پنج صبح بیدار بودیم و آرامش نداشتیم.
بعد همراه خواهرشوهرم به بیمارستان رفتیم. ساعت هفت صبح بود که همکارش از اهواز با من تماس گرفت و گفت میگویند آقا اسماعیل شهید شده است! گفتم چی! من در بیمارستان هستم. حق داشت. گویا ابتدا خبر شهادتش منتشر، اما بعد خیلی زود تکذیب شده بود. حدود ساعت ۱۱ بود. داشتند اسماعیل را احیا میکردند، اما بعد از تلاش تیم پزشکی متوجه شدیم که او به شهادت رسیده است.»
حاج قاسم را دوست داشت
خیلی سخت بود. ما را تنها گذاشت و رفت. وقتی خودم را به او رساندم، گفتم کجا رفتی، پس طاها چی! ماها چی.
هنوز هم طاها عکس پدرش را بر میدارد و چشمهایش را میبندد و میگوید بابا برویم بیرون!
شهادت را دوست داشت. یک بار در منزل به حاج قاسم اشاره کرد و گفت ببین چه عظمتی دارد. مردم چگونه او را بدرقه میکنند. چقدر تشییع ایشان شلوغ است. آدم باید این طور برود. من دوست ندارم به مرگ طبیعی بروم. من دوست دارم شهید شوم. من هم میگفتم وای نگو، اینطور نگو! پس ما چی؟ میگفت نه حالا مثلاً میگویم.
فکرش را هم نمیکردم که او از پیش ما برود. فقط این را بگویم که خیلی سخت است. میدانم شهادت خوب است. اما من دوست نداشتم اسماعیل از پیش ما برود.
گلزار شهدای زرین شهر
در پایان گفتوگویمان همسر شهید با بیان خاطرهای از وفای به عهد همسرش بعد از شهادت روایت میکند: همسرم قبل از شهادتش به طاها قول داده بود برایش عروس هلندی بخرد. برای همین به دوستش سپرده بود که بیاورد. بعد که به خانه آمد به طاها گفت سپردم که برایت پرنده را بیاورند.
بعد از چهلم همسرم، همکارش به برادرشوهرم زنگ زد و گفت آقای چراغی به خواب من آمده و به من میگوید بچهها منتظر عروس هلندی هستند! چرا برایشان نمیبری؟ آدرس خانه را از او گرفت و عروس هلندی را برای بچهها آورد. حالا او همدم بچهها شده است و با آنها حرف میزند، بچهها هم با او مأنوس شدهاند.
هیچ وقت مهلت پیدا نکرد وصیتنامه بنویسد. اسماعیل را در گلزار شهدای زرین شهر به خاک سپردیم. خودش این طور دوست داشت که در شهر خودش دفن شود.